چقدرسخت
سلام به عشقم
خوبى فداااااااااااااااى اون ناز كردنات كه نميخاى بياى داشتم همين مطلب مينوشتم صبر اومد الهى شكرت
خدايا توكل به خودت ديشب خوابتو ديدم يه خوابى بود كه بيدار شدم سريع دلم تنگ شد اى كاش حقيقت داشت هى …………
ديروز حسابى خوش گذشتا از پنج شنبه ساعت دوازده رفتم خونه عمه تا ديشب ايجا بوديم آخه خيلى كار داشت و هم به مليكا قول داده بودم از شبش ميام خونتون از صبح زود كارو شروع كرديم حدود ساعت يك بود كه همه مهمونااومدن بعداز خوردن نهار جشن شروع شد خيلى خوب بود فقط عمو اينا نيومده بودن اونم بنا به دلايلى كه خودشون سخت ميگيرن تاكى …
بعد شام عمه اينا راهى تهران شدن ماهم كم كم آماده شديم اومديم خونه واى خونه سوت كور نميدونم چرا دلم پر بود اعصابم خورد
ديگه زود خوابيدم
بعدازظهر هم جلسه داشتيم بهت گفته بودم شدم جزء خادمين كانون جوانان رضوى از ساعت سه تا پنج بود بعدشم چون دختر عمت دانشگاه داشت هم شوهر عمه نوبت دكتراومده بودن رشت زود اومدم شام حاضر كردم بابا اينا اومدن و بعد شام هم رفتن خونه
منم الان ديدم بيكارم اومدم اينجا بنويسم امشب بايد زود بخابم چون فردا صبح نوبت دكتر دارم دعاكن مامانى تا فاصله بين من تو كم بشه
خوب فيلا
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی