دلتنگى ……… درج در ادامه مطلب

سلام عزيز دل مادر عشقم خوبى اصلا حال ميكنم اينجابرات مطلب ميزارم انگار هستى خوب مامانى دلش تنگ شده بودهوس نوشتن كرد ديروز عمه جون زنگ زدن ومارو به يه مسافرت دوروزه دعوت كردن واونم چه سفرى ,سفر به امام زاده ابراهيم كه تو شهر شفت است اونجاواقعا خوش ميگذره خلاصه بابايى به خاطر موقعيت كارى نميتونست مرخصى بگيره چون شغلش نگهبانى هست و كسى نداره جاى خودش بزاره اولش خيلى ناراحت شدم چون عاشق اونجا هستم ناگفته نمونه بابايى خيلى اصرار كرد كه من با اونابرم ولى دلم پيش بابابود خوب قسمت نبود باهم بريم ولى مامانى يه پيشنهاد دادم كه فرداصبح خودمون بريم غافل گيرشون كنيم حالا هرچى قسمت باشه وااااااااااااای مامانى صبح مامان زهرا(مامان من )حالش بد بود خاله جون زنگ زدن كه ببرمش دكتر بردمش فشارش زياد بود خلاصه كلى استرس الان بهتره خداروشكر آخه من خيلى كوچولو بودم يعنى هشت سالم بود بابام فوت كرد جز مادرم ويه دونه خواهر عزيزم كسى ندارم مامانم باسختى بزرگمون كرده وماشديم همه كسش جوانيشو به پاى ما گذاشت انشاالا بتونم لياقت داشته باشم جبران كنم خدابه همه مادرا صحت سلامتى بده و به آرزو وخواسته دلشون برسن الهى آآآآآآآآآآآآآمين راستى ماتا چند وقت ديگه خونمون تحویل ميگيريم بعد پنج سال خونه مامان بابايى بود كه بعد فوتش عمه وعمو اينا تصميم گرفتن درستش كنن حالا آمادست و ما تاچند وقت ديگه باركشى داريم منم مشغول تميز وجابجا كردن خوب تا بعد شب زيبايت بخير